بخشی از زیبایی داستان کوتاه «دهانم زیبا و چشمانم سبز» اثر جی. دی سلینجر، ناشی از روایت نامشخص آن است. سه شخصیت وجود دارد: یک مرد مو خاکستری بهنام لی. یک دختر (نامش فاش نمیشود، رابطه او با لی نامشخص میماند و هر دو با هم در رختخواب هستند). و آرتور، که نیمهشب با لی تماس میگیرد. او نمیداند همسرش جووانی کجاست و معتقد است که ممکن است به او خیانت کند. بخش زیادی از داستان به شرح عصبانیت آرتور از جووانی میگذرد، در حالی که لی بیهوده تلاش میکند او را آرام کند (دختر نیز در رختخواب دراز کشیده و تمام مدت به یک طرف تماس گوش میدهد). در نهایت، پس از اینکه آرتور پیشنهاد میدهد برای نوشیدنی به خانه لی بیاید، لی به او توصیه میکند که این ایده خوبی نیست و بهتر است استراحت کرده و منتظر همسرش جووانی بماند، آرتور تلفن را قطع میکند. پس از قطع تلفن توسط آرتور، دختر به لی میگوید: «سنگ تمام گذاشتی. راستی که محشر کردی. خدایا، از خودم بدم میآد!» اندکی بعد، آرتور دوباره تماس میگیرد و به لی اطلاع میدهد که جووانی به طور غیرمنتظرهای بازگشته است. لی مکالمه را کوتاه کرده و ادعا میکند که "من یهباره سردرد شدیدی گرفتم. علتشو هم نمیدونم. ناراحت نمیشی گفتوگورو درز بگیریم؟ فردا صبح باهات حرف میزنم... باشه؟."