داستان کوتاه «دهکدهای پس از تاریکی» کازوئو ایشیگورو، روایتگر تاریکی است. تاریکی که نشات گرفته از یک خلاء اعتقادی است که زمانی ایدهها در آن میدرخشیدند.
راگامافین برمیگردد
دهکدهای پس از تاریکی در اواخر دهۀ ۱۹۹۰ اتفاق میافتد. فلچر، قهرمان داستان، پس از سالها پرسه زدن در انگلستان، تقریباً تصادفی به دهکدهای باز میگردد که ادعا میکند روزگاری در آن نفوذ داشته است. او بهعنوان مردی که اخیراً از کما بیرون آمده، سرگردان وارد دهکده میشود. پس از طی مسیری در خیابانهای تاریک و پر پیچ و خم دهکده، با زن جوانی آشنا میشود که او را میشناسد. زن جوان او را به کلبهاش دعوت میکند، اما او قبول نمیکند و به جای آن تصمیم میگیرد در یک کلبه را به صورت تصادفی بزند. این کلبه متعلق به پترسونها است که با اکراه از او استقبال میکنند.
پترسونها که زمانی شاگردانی زودباور بودند، اقتدار و آموزههای فلچر را پشت سر گذاشتهاند. زنی ادعا میکند که «گیج» است که چگونه تا بهحال گرفتار طلسم او شده، بهخصوص اکنون که او مانند یک «راگاموفین» بهنظر میرسد. ما هرگز متوجه نمیشویم که دقیقاً چهچیزی باعث این پشت سر گذاشتن شده است. فلچر در بخشی از مأموریت آرمانیاش برای جلب نظر مردم، معمولاً ضعیفان را استثمار و افراد ساده لوح را اغوا میکرده است. یک عاشق سابق به او میگوید: "تو زندگی مرا خراب کردی" و به بیان جزئیات نفرتش از مردی که زمانی از نظر جسمی نسبت به او هیجان داشته، ادامه میدهد.
در خیابان دوباره با زن جوان روبرو میشود. زن جوان ادعا میکند که او و دوستانش معتقدند که فلچر همچنان "واقعا مهم" است. انگیزههای زن جوان نامشخص میماند، با این حال او جذابیتهایی فلچر که زمانی لذتبخش بوده را میستاید و به فلچر امید میدهد که هنوز ارزشهای او زندهاند و از فلچر میخواهد که همراه او به پیش دوستانش بیاید. فلچر بهدنبال زن جوان راهی میشود ولی در راه یکی دیگر از قربانیان گذشتهاش، رابرت باتن را میبیند که فلچر را متقاعد میکند تا دهکده را ترک کند.
چرخه حیات ایدهها
هم انگیزههای فلچر و هم انگیزههای جنبش او مبهم هستند. ما بهاندازه کافی از روایت شخصیاش میفهمیم که او بهعنوان یک راوی اعتمادناپذیر و احتمالاً متوهم است. او به کارهای اشتباه خود اعتراف میکند، اما فروتنی و انرژی لازم را برای جبران آنها ندارد. شهوت، فریب و قلدری اجزای اصلی یک هدف بزرگتر بودند. فلاشبک به روزهای تابستانیای که او در کلبه زندگی میکرد به ظریفطبعی الهیاش گریز میزند. شرایطی مبتنی بر خاستگاههای انسانگرایانه، اگر نگوییم لذتگرایانه. از همکار سابقش، دیوید مگیس، حتی کمتر میدانیم. فقط میدانیم او و فلچر از یک هدف با تأثیرات مشابه دفاع میکردند. میدانیم گروه متعاقباً از هم جدا شده و اعضای آن با یکدیگر ارتباط کمی دارند، فلچر از فروپاشی بزرگی در آموزههایشان می گوید، آنها چیزی بیش از ولگردهای قدیمی و گیج نیستند که زمانی نماینده "چیزی" بودند که اکنون بیش از حد بیربط هستند.
ایشیگورو با فاش نکردن این «چیزی» برای خواننده، میگوید که مهم نیست ایدههایشان وجود دارد یا نه، بلکه آنچه مهم است این است که آنها از بین رفتهاند. این خلاء مهم است. پوچی که پس از یک ضد اوج باقی میماند، و درک اینکه هر چیزی که به آن اعتقاد داشتی فریب است. ما میتوانیم آن را در چهرههای پترسونها ببینیم که در خیابانهای سنگی تنگ و تاریک در کلبهای به دور آتش قوز کردهاند، در کنجکاوی مبهم جوانان، که بهقول باتن، «این روزها چیز دیگری برای باور کردن ندارند». چنین فضایی زمینه مناسبی برای رشد فلسفههای جدید است، اما روستای ایشیگورو همچنان در تاریکی پوشیده شده است. در اینجا نویسنده بهطرز ماهرانهای از نور استفاده میکند تا حضور و غیاب روشنگری فکری را بهتصویر بکشد. فقط اخگرهای در حال مرگ آتش و درخشش کم نور یک چراغ خیابانی منفرد جهان را روشن میکند، گویی روستاییان هنوز نتوانستهاند پس از موعظههای خفهکننده فلچر، تخیلات خود را دوباره زنده کنند.
آیا فلچر یک انقلابی بود؟ اگر برای لحظهای فرض کنیم که داستان ایشیگورو شباهتی به مذهب و آیین دارد، پس موفقیت فلچر و روشهای انتشار ایدههایش بسیار محبوب بوده است. او پیروانش را با خیالات فریبنده اغوا میکرد، آنها را با ترس عذاب میداد تا ایمانشان را حفظ کند. باتن از آزار فیزیکی مداومی که تحت رهبری فلچر متحمل شده، شکایت میکند، فلچر میگوید این کارها را صرفاً «برای اینکه او را بترساند» انجام میداده است. جنبشی که فلچر نماینده آن بود در واقع شیوهای بدیع برای نگریستن به جهان بود، و کسانیکه او را با کمال میل بت میپنداشتند، شاید به امید دستیابی به خرد این کار را میکردند. البته این بت یک توهم موقتی بود: روستاییان از آن زمان بهواسطه تجربه یا تفکر منطقی، از «طلسم» فلچر بیدار شدند. باوجوداین، بههمان شیوهای که جامعه، افراد با ایمان را بدون توجه به اعلامیههای قبلیشان، با احترام خوارکنندهای می نگرد، روستاییان نیز حتی در مقابل بت سابق خود و کسانیکه بیش از همه آنها را زخمی کردهاند، خویشتنداری (حتی ادب) بهخرج میدهند. خانواده پترسونها تغییر کردهاند، اما هنوز به او غذا و محل استراحت میدهند. زنی در کلبه بهمثابه تنبیه، موهایش را نوازش میکند و راجر باتن با قبول اینکه "همه ما تغییر میکنیم" به او پیشنهاد بخشش میدهد و همه مکافات کارهای فلچر را مرحلهای پشیمانکننده اما اجتناب ناپذیر در تکامل خودشان میدانند.
در پایان داستان، فلچر دختر جوان را به کلبه وندی - پناهگاه نسل جدید فرضی - تعقیب میکند. او بهسان همه جنبشهای ایدئولوژیک، میداند که تنها امیدش برای بقا در بین جوانان نهفته است. فلچر انتظار دارد وندی و دوستان جوانش برای او آتش و غذای گرم آماده کرده باشند و او مشتاقانه منتظر تشویق و تحسین آنهاست. اما او در نهایت نمیتواند با دختر همگام شود و با باتن تنها میماند، باتن به فلچر خروجی نهایی و باوقار را پیشنهاد میکند و به او قول عبور اتوبوسی از مردم خندان و شاد را میدهد. باتن میگوید: «وقتی سوارش بشوی حتما احساس گرمی و راحتی میکنی»، گویی داوری نهایی یک مؤمن در حال مرگ را توصیف میکند. در حالیکه فلچر در ایستگاه اتوبوس، تنها در سکوت و تاریکی، در انتظار اتوبوسی نشسته است که خواننده میداند ممکن است هرگز نیاید، اما این باور به او قوت قلب میدهد و با «هیجان خوشبینانهای» که تجربه میکند امیدوار است که ایدههایش در نهایت زنده بمانند.
نکتههایی در مورد "دهکدهای پس از تاریکی"
از آنجا که داستان کوتاه «دهکدهای پس از تاریکی» قطعهای طولانی نیست ، اما ایشیگورو در همان اوایل وعدههای زیادی را میدهد: او آنقدر اطلاعات خام به جلوی چشمان ما میریزد که شروع به شک میکنیم، آیا گستردگی روایتش ذائقه و چشمان ما را سیراب خواهد کرد؟ درست است: نبود توضیح ناامیدکننده است، میخواستیم بدانیم فلچر و مگیس در تمام آن سالها چه موعظه میکردند تا بتوانم قضاوت اخلاقی خودمان را انجام بدهیم. تنها کاری که انسان میتواند انجام دهد تفسیر است. «لاتاری» شرلی جکسون نیازی به افشای «چرا» و «وقتی» طرح نداشت تا تأثیر نتیجهگیری وحشیانهاش را افزایش دهد. ولی میتوان استدلال کرد که حذف «چرا» در «دهکدهای پس از تاریکی» لازم بود تا بدانیم که ایدهها هم مانند ما فانی هستند و به لطف فضاهای دلخراش و نگرشهای جذاب شخصیتها، از نتیجهگیری مبهم داستان فریب بخوریم.
باوجوداین، دهکدهای پس از تاریکی، علیرغم نثر و تصویرسازی عالی، در نهایت ما را ناکام میگذارد. هیچ دلیلی برای دوست داشتن یا متنفر بودن شخصیتها به ما داده نمیشود. چیزیکه بعد از خواندن رمان «هرگز رهایم نکن» ایشیگورو نیز احساس میکنیم. ما از طریق داستان میشنویم که سوءاستفادههای فلچر غیراخلاقی بوده است، باوجوداین حتی کسانیکه او را تحقیر میکنند، چه از روی ترحم و چه از روی اخلاق بالاتر از فلچر، قبلاً او را بخشیدهاند. به این دلیل و بیگناهی ساده او، درگیری به پایان میرسد و ما نسبت به سرنوشت او بیعلاقه میشویم. در پایان بهنظر میرسد خود فلچر سنجۀ وعدههای سعادتبخش خودش را پشت سر گذاشته است (یک انتخاب کاملاً متناقض) و وقتی او را در ایستگاه اتوبوس رها میکنیم تا با مرگ، پیری یا بدتر از آن روبرو شود، ما نیز بههمان اندازه در مورد سفرش، گذشته و آیندهاش سرگردان میمانیم.