در پناهنده آلمانی اثر برنارد مالامود، ما با موضوعات مختلفی مانند زبان، ترک کردن، بیان، ترس، عشق، ناامنی، درگیری و افسردگی سروکار داریم. این داستان برگرفته از مجموعه داستانهای کوتاه کامل مالامود است، داستان بهصورت اول شخص توسط مردی بیست ساله به نام مارتین گلدبرگ روایت میشود و خواننده از ابتدای داستان متوجه میشود که مالامود ممکن است در حال بررسی موضوع زبان باشد. اسکار در یادگیری زبان انگلیسی مشکل دارد. او در قامت یک مرد تحصیلکرده اعتماد به نفس لازم را ندارد. علیرغم اینکه در نیویورک در محیطی نسبتاً امن ساکن شده است، اما نمیتواند از فکر جنگ جهانی دوم و آنچه در آلمان رخ میدهد بیرون بیاید. شاید مالامود درصدد است نشان دهد که ناتوانی اسکار در رها کردن آلمان و همسرش به دلیل دوستداشتن هر دوی آنهاست. هر چند او نمیتواند عشقش را به همسرش ابراز کند و درباره مردم آلمان نیز کلاً در سردرگمی بهسر میبرد. با این دید او از هر دوی آنها متنفر است و بین همسرش و مردم آلمان تفاوتی قائل نیست.
برای خواننده کاملاً آشکار است که اسکار میترسد. نه تنها بهخاطر اتفاقاتی که در آلمان میگذرد، بلکه به دلیل اینکه شیوه بیانش (زبان آلمانی) از او سلب شده است. مالاود به این شیوه سعی دارد، وضعیت اسفناک هزاران پناهندهای که در طول جنگ جهانی دوم به آمریکا مهاجرت کردهاند را برجسته کند. همه آنها نیز توانایی بیانشان را در آمریکا از دست دادند. اما اسکار موفق میشود یادداشتهایش را به زبان انگلیسی برای ارائه در سخنرانیاش بنویسد. اگر داستان به همین جا ختم میشد، شاید خواننده با یک پایان خوش روبهرو بود. اما مالامود با ادامه دادن و پایانبندی داستان خواننده را آزار و غافلگیر میکند. پایانی که در آن اسکارِ افسرده، خودکشی میکند. با این پایانبندی بهنظر میرسد اسکار نتوانسته احساس ناامنیاش را کنار بگذارد و با اینکه همسرش با او به آمریکا نیامده، اما هنوز او را دوست دارد.
مورد جالب دیگر درباره داستان کوتاه «پناهنده»، این واقعیت است که اسکار به جز مارتین هیچ دوستی ندارد. با اینکه مارتین بیست ساله دوستیاش با اسکار را به دلیل تغییرات خلق و خوی اسکار دشوار مییابد و هنوز برخی از رفتارهای اسکار برایش قابل درک نیست و کاملاً نمیفهمد چه بر سر اسکار آمده است ولی باز دوست او باقی میماند. خواننده این حالت مارتین را در شوکش بعد از شنیدن خبر خودکشی اسکار به وضوح میبیند. او کاملاً متحیر میشود، چون فکر میکرد که اسکار خوشحال است. در حالی که زندگی برای اسکار یک مبارزه کامل است. به نظر مارتین او سیصد دلار به نام خودش دارد و این باید تا بهار برایش کافی باشد ولی باز چیزهایی است که مارتین از آنها بیخبر است و اسکار با آنها مبارزه میکند.
در هیچ مرحلهای از داستان خواننده نیز مانند مارتین به فکرش نمیرسد که اسکار خواهد مرد. در واقع بعد از سخنرانی اسکار، بهنظر میرسد که او بر مشکلاتش غلبه کرده و در مسیری موفق و امن قرار دارد. اما نامه مادرشوهرش همهچیز را تغییر میدهد و اسکار با خواندن مرگ همسرش در نامه تغییر میکند و دست به خودکشی میزند. این برای خواننده بسیار شوکهکننده است. او با خواندن اخبار آلمان احساس افسردگی عمیق میکرد و افسردگیاش تمامشدنی نبود ولی شنیدن مرگ همسرش او را به مرحله جدیدی از افسردگی میبرد. نکتهای که شاید مالامود سعی دارد بیان کند، این است که علیرغم ظاهر افراد، هرگز نمیتوان احساسات یک انسان دیگر را خواند. بهخصوص احساسات مردی که زندگیای مانند اسکار داشته است. برای اسکار زندگی یک درگیری طولانی است و از بسیاری جهات بازتاب جنگ جهانی دوم است که در او نمود یافته است. اگر اسکار همسرش را دوست نداشت، خودش را نمیکشت. انگار تمام امیدش به زندگی را از دست داده است و مرگ همسرش محرکی بر خودکشی اسکار میشود. مردی باهوش که برای دیگران خوشایند بود، تنها به خاطر فجایعی که در اروپا اتفاق میافتد، در آن سوی دنیا میمیرد. اسکار شاید پناهنده باشد، اما هرگز از آنچه در اروپا اتفاق میافتد در امان نبود.