اوایل قرن بیستم، روسیه وقایع بسیار سختی را پشت سر میگذاشت: سه انقلاب که یکی از آنها نظم موجود را برای همیشه تغییر داد، و جنگ داخلی که جامعه را به دو جبهه تقسیم کرد. بسیاری از مردم تکیهگاه اخلاقی خود را در زندگی از دست دادند، و برخی دیگر که نمیخواستند در جامعهای زندگی کنند که در آن هر آشپزی میتوانست کشور را اداره کند، مجبور به مهاجرت شدند.
نمایندگان روشنفکری، که بسیاری از آنها نویسنده بودند و مسئولیت سرنوشت کشور را حس میکردند، نمیتوانستند در برابر این وقایع بیتفاوت بمانند. برخی با پذیرش ارزشهای جدید به ستایش آنها پرداختند و سفارشهای اجتماعی را انجام دادند. برخی دیگر تلاش کردند انقلاب را با مفاهیم جاودان ارزیابی کنند، هرچند که آنها نیز گاهی در "کوره انقلاب" گرفتار میشدند. در میان این افراد میتوان به نیکولای استروفسکی، آلکساندر فادیف و ایساک بابل اشاره کرد. بابل، که با نام مستعار "کریل واسیلیویچ لیوتوف" در گروه اسبسوار نخستین ارتش بودیونی میجنگید و یادداشتهایی به عنوان خبرنگار جنگی روزنامه "سوارهنظام سرخ" مینوشت، بعدها مجموعه داستانهایی با عنوان "ارتش سواره" منتشر کرد که نخستین داستان آن «اولین غاز من» بود، که موضوع مورد بحث این تحلیل است.