مدیوم

بدن‏ِ سوژه‌ی موجود

مدیوم

بدن‏ِ سوژه‌ی موجود

سلام خوش آمدید
نگاهی به داستان کوتاه «اولین غاز من» از ایساک بابل

اوایل قرن بیستم، روسیه وقایع بسیار سختی را پشت سر می‌گذاشت: سه انقلاب که یکی از آن‌ها نظم موجود را برای همیشه تغییر داد، و جنگ داخلی که جامعه را به دو جبهه تقسیم کرد. بسیاری از مردم تکیه‌گاه اخلاقی خود را در زندگی از دست دادند، و برخی دیگر که نمی‌خواستند در جامعه‌ای زندگی کنند که در آن هر آشپزی می‌توانست کشور را اداره کند، مجبور به مهاجرت شدند.

نمایندگان روشنفکری، که بسیاری از آن‌ها نویسنده بودند و مسئولیت سرنوشت کشور را حس می‌کردند، نمی‌توانستند در برابر این وقایع بی‌تفاوت بمانند. برخی با پذیرش ارزش‌های جدید به ستایش آن‌ها پرداختند و سفارش‌های اجتماعی را انجام دادند. برخی دیگر تلاش کردند انقلاب را با مفاهیم جاودان ارزیابی کنند، هرچند که آن‌ها نیز گاهی در "کوره انقلاب" گرفتار می‌شدند. در میان این افراد می‌توان به نیکولای استروفسکی، آلکساندر فادیف و ایساک بابل اشاره کرد. بابل، که با نام مستعار "کریل واسیلیویچ لیوتوف" در گروه اسب‌سوار نخستین ارتش بودیونی می‌جنگید و یادداشت‌هایی به عنوان خبرنگار جنگی روزنامه "سواره‌نظام سرخ" می‌نوشت، بعدها مجموعه داستان‌هایی با عنوان "ارتش سواره" منتشر کرد که نخستین داستان آن «اولین غاز من» بود، که موضوع مورد بحث این تحلیل است.

شخصیت اصلی تمام داستان‌های این مجموعه، کریل لیوتوف، همان "آلتر اگو" نویسنده است: فردی تحصیل‌کرده، با سواد، روشنفکر، عینکی و به عبارتی "بچه‌ مامانی" که فرمانده لشکر، ساویتسکی، وقتی فهمید لیوتوف دانش‌آموخته حقوق از دانشگاه سن‌پترزبورگ است، او را چنین توصیف کرد: «اَه، چه شیء نفرت‌انگیزی! شما را فرستاده‌اند بدون اینکه تحقیقی بکنند. اینجا به عینکی‌ها خیلی سخت می‌گذرد. برای عینک آدم می‌کشند.»

اما این استقبال عجیب در مقایسه با آنچه لیوتوف در ادامه تجربه می‌کند، چیزی نیست. قزاق‌های کم‌سواد او را به‌عنوان "فارغ‌التحصیل حقوق" نمی‌پذیرفتند. یکی از آن‌ها چمدان او را بیرون انداخت و با صدای تمسخرآمیز، تحقیر طبقاتی خود را نشان داد که با تشویق دیگران همراه شد. زن صاحبخانه‌ای که سواره‌نظام‌ها در خانه‌اش اقامت داشتند، از دادن غذا به او امتناع کرد، و قزاق‌ها پاهایش را لگد می‌کردند.

لیوتوف که از خشم به ستوه آمده بود، شمشیری که متعلق به دیگری بود را برداشت و یک غاز را که در حیاط قدم می‌زد، کشت تا زن صاحبخانه آن را برایش بپزد. تنها پس از این واقعه بود که قزاق‌ها او را به‌عنوان «یکی از خودشان» پذیرفتند و گفتند: «این یکی به درد ما می‌خورد. جوانک کارش درست است.» خواننده به نتیجه‌ای هولناک می‌رسد: برای اینکه به‌عنوان "خودی" پذیرفته شوی و با توده انقلابی یکی شوی، باید توانایی خشونت و قساوت را نشان دهی. روشنفکران "نرم‌خو" جایی در میان نمایندگان ایمان جدید که همان ارتش سرخ است، ندارند. نویسنده این تأثیر را با مقایسه‌ای مذهبی تقویت می‌کند: «آن‌ها بی‌حرکت و خشک، مثل کاهنانی در مراسم قربانی نشسته بودند و دریغ از یک نگاه به غاز.»

بنابراین، عنوان داستان کاملاً قابل درک می‌شود: «اولین غاز من» به معنای اولین قتل است، یک مراسم اجباری که برای تبدیل شدن به یک قزاق واقعی، سواره‌نظام و مدافع مردم کارگر باید از آن گذر کرد. برای این کار، باید از "کوره انقلاب" عبور کرد تا مانند فولاد، مقاوم شد. این استعاره‌ها در عناوین دیگر رمان‌های مربوط به جنگ داخلی نیز تجلی می‌یابند.

فقط با انجام اولین قتل آئینی، کریل لیوتوف شایسته عنوان "خودی" می‌شود و حتی به غذای مشترک دعوت می‌شود. پذیرش نهایی زمانی اتفاق می‌افتد که او با صدای بلند از روزنامه «پراودا» برای قزاق‌های بی‌سواد سخنرانی لنین در دومین کنگره کمینترن را می‌خواند.

با این حال، پایان داستان دوپهلو است: راوی با شادی، مقاله‌ای از روزنامه را «با صدای بلند، مثل یک فاتحی که گوشش سنگین باشد» برای قزاق‌ها می‌خواند، در حالی که در جستجوی «پیچ ناپیدای خط مستقیم لنینی» بود (که خالی از کنایه نویسنده نیست!)، و حتی کنار قزاق‌ها می‌خوابد، اما قلبش که با قتل آغشته شده، در خواب می‌جوشید و سر می‌رفت. تنها پایان داستان است که موضع نویسنده را روشن می‌کند: قتل، هر دلیلی که داشته باشد، انسان را در عمق وجودش زخمی می‌کند، زیرا کشتن برای انسان غیرطبیعی است.

تضاد میان رفتار ظاهری قهرمان و حالت درونی او با تصویرسازی طبیعت برجسته می‌شود. طبق قواعد این ژانر، منظره‌ای به معنای واقعی در داستان وجود ندارد. اما نویسنده به‌طور موجز این تضاد را منتقل می‌کند: مرگ با «خورشید میرا، زرد و گرد مثل کدوی حلوایی» مرتبط است که «در حالِ سپردن جانِ گلی‌رنگِ خود به آسمان‌ها بود»، و تنش درونی قهرمان زمانی کاهش می‌یابد که «غروب، رطوبت نشاط‌آور و حیات‌بخش ملافه‌های گرگ و میش‌اش را دور می‌پیچید. غروب، دست مادرانه‌ای روی پیشانی داغم می‌گذاشت.»

چنین بیان والایی، که به نظر می‌رسد در توصیف وقایع جنگ داخلی نامتناسب باشد، فقط اهمیت واقعی لحظه را برجسته می‌کند. خواننده در یک لحظه درمی‌یابد که این شخصیت‌ها فردایی ندارند، بنابراین آینده‌ای نیز ندارند. از این رو، مرگ بسیار تراژیک و زندگی بسیار ارزشمند است.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
مدیوم

«بدن مدیوم کلی ما برای داشتن یک جهان است.»
موریس مرلوپونتی