مدیوم

بدن‏ِ سوژه‌ی موجود

مدیوم

بدن‏ِ سوژه‌ی موجود

سلام خوش آمدید
بررسی عزاداران بیل از غلامحسین ساعدی همراه با خلاصه داستان‌ها

برای بررسی این اثر از عناصر جاری در فضای داستان‌ها کمک می‌گیریم.

روستای داستان دارای بام‌های کوتاه و خانه‌های بدون در است که آدم را خفه می‌کند. خانه‌ها مانند قبرهایی هستند تنگ و کوتاه و بدون در و افراد از پنجره رفت و آمد می‌کنند. انگار که همه در قبرهای خانوادگی اسیرند و توان برخاستن را ندارند. صدای زنگوله هراس روستا از مرگ است که خود نماد آمدن مرگ را آواز می‌دهد.

خلاصه داستان اول:

پسرک ۱۲ ساله است و اسلام می گوید که از شهر که برگشتند باید برای او آستین بالا زد.حال ننه بد و بدتر می شود.بالاخره ماشینی پیدا می شود و آن ها را به شهر می رساند و دم بیمارستانی پیاده می شوند اسلام دختر یکی از اهالی را برای پسرک در نظر می گیرد و دختر از ماجرا خبردار شده و مدام چشم به راه رمضون است.در بیمارستان به زور آن ها را راه می دهند.زن در بیمارستان می میرد و کدخدا به پسرش می گوید که باید ننه را به بیمارستان بهتری ببرد وسر کوچه ی قبرستان میت را کول می کند و بعد در جایی خاک کرده و برمی گردد و می گوید که او را بستری کرده اند و او باید مدتی در شهر بماند و این ها باید به بیل برگردند.پسر قبول نمی کند و نزد سرایدار بیمارستان می ماند .روستا پر از موش های چاق و چله شده که یکی از آن ها شمع سبزی بر دهان دارد.اسلام موش را با پا له می کند و شمع را به دخترک چشم به راه رمضان میدهد تا برا یشب عروسی اش نگه دارد و در شهر شبی صدای زنگوله ها در اتاق سرایدار شنیده می شود و ننه رمضون سراغ پسرش می آید و او را با خود می برد.دخترک در نشانگاه روستا شمع را روشن کرده است.

خلاصه داستان دوم:

توی روستا بیماری جدیدی آمده است.آقای ده می میرد و زیلوی اسلام را بر او می اندازند.پسر آقا عاشق دختر خاله اش شده که در شهر بستریست و آن قدر نا امید و بی تفاوت است که بر جنازه ی پدر حاضر نمی شود و این بهانه دست مردم می دهد تا بد گویی های همیشه را آغاز کنند.کدخدا دو نفر را پی سید ده بغلی می فرستد ولی او هم مریض است .تمام سیدآبادی ها در خانه ی زنی به نام گداخانوم جمع اند و سید پف کرده و بیمار تر از همه ی اهالی است.با این حال خود را به مراسم سوگواری آقا و نمازش می رساند و بعد در خانه ی آقا استراحت می کند و شب را انحا می گذراند و فردا سید هم مرده است پس زیلوی اسلام را ر روی او هم می کشند و دوباره سنگ مرده شور را از گودال در می آورند و بعد تشییع او راکنار آقا خاک می کنند.دختر خاله می خواهد از بیمارستانی که هنوز برای او تختی ندارد فرار کند.در ده مراسم سوگواری بر پا می کنند و اسلام مداحی می کند.پسر آقا به شهر می رود و در بیمارستان با لباسی پاره پوره پی دختر را می گیرد و او گریخته است.

خلاصه داستان سوم:

در غروبی دلگیر در ده ننه فاطمه سیاهی بزرگی را می بیند که داردبه سمت بیل می آید.باد سیاه چیز سفیدی را با خود می آورد.پیرزنان در هراسند و هی دعا می کنند و به اطراف فوت می کنند.سفیدی همهی ده را فرا می گیرد.مردها برای یافتن آذوقه از روستا رفته اند چرا که د رده قحطی بیداد می کند.آن ها برای بیلی های بیرون فانوسی روشن می کنند تا راه را بیابند.سیاهی از کنار آن ها رد میشود و به در خانه ی مشدی جبار می رود و کیسه ای را به او  می دهد و دوباره به سمت خانه ی یکی از پیرزنان راه می افتد و به خانه ننه فاطمه می رود.ننه می ترسد و واسلام را باهود به خانه می برد و ان جا در می یابد که پسر خودش بوده ومی فهمد که با خواهر مشدی جبار سر و سری دارد.اغلب مردها دست خالی برمی گردند و بعضی مقداری سیب زمینی با خود آورده اند.مشدی جبار تصمیم می گیر د که امشب به پوروس برود وپوروس دهی ست که از غارت ده های دیگر روزی دارد.خواهر ش او راوامی دارد که با حسنی برود و با حسنی نقشه می کشد که شب را با توجه به خواب سنگین جبار تا صبح با هم خواهند بود.پیرزنان تمام روستا  را آب تربت می پاشند .جبار و حسنی به پوروس رفته و دو مرغ را می آورند.اسلام در حال نوحه سرایی است و دعاهای جور واجور می خواند.همه تصمیم می گیرند که فردا را کسی بیرون نرود تا عزاداری کنند و دخیل ببندند و گریه کنند.تا شاید حضرت دلش رحم آید و بلا را از آن ها دور کند.پیرزنان دور تا دور بیل را با علم می پوشانند.همه می دانند که جبار و حسنی به پوروس برای دزدی رفته اند اما خودشان را به کوچه ی علی چپ می زنند.اسلام می گوید به ما چه.جبار با حسنی به خانه ی جبار می روند و تا جبار خوابید زن با غذا و آب از مرد پذیرایی می کند.جبار با خوابی پریشان بیدار می شود و صدای عزاداری را می شنود و سر که بر می گرداند خواهر و حسنی را در کنار هم می بیند که به خواب رفته اند.در را قفل می کند و هوار می زند آهای آهای.با صدای جبار از خواب بیدار می شوند.صدا به صدا نمی رسد .سر حسین تن حسین فریاد جبار را کور کرده است.حسنی و دختر از راه مخفی فرار می کنند و با گاری به شهر می روند نانهای خوشمزه ی شهری می خورند.بیلی ها بعد از دعا به سراغ روزی از ده خارج می شوند و در بیراهه ای اسلام گاری را نگه می  دارد تا لاشه ی الاغ تازه ای را بردارند.بیلی ها ی مانده در ده به سینه زنی ادامه داده اند.اسلام اهالی را می بیند و جلوی صورتش را می گیردو می زند زیر گریه.

خلاصه داستان چهارم:

داستان با صدای گریستن زن مشدی حسن شروع می شود.ماجرا از این قرار است که دیشب گاو مشدی حسن مرده.یعنی توی دهن گاو را با طناب پر کردن و اسلام که طناب را در می آورد خون بیرون می زند.مشدی حسن که از کارگری برمی گردد تهالی جمع می شوند و اسلام طبق معمول رشته ی سخن رابه دست می گیرد و می گوید که گاو فرار کرده و چند نفر را پی گاو فرستادیم.ولی مشد حسن قبول نمی کند و می گوید .مشدی حسن به  سرش زده و صدای پایی گاو را می شنود .از اسلام می خواهد تا به گاوش آب بدهد.هرچه تلاش می کنند که او را وادار به باور حقیقت کنند نمی پذیرد.پوروسی ها شبانه برای دزدیدن گاو به طویله می روند تا مشد حسن را بدزدند و مردم که سرو صدای پوروسی ها را تشخیص می دهند آن ها را فراری داده بالاخرهمه با هم تصمیم می گیرند که مشد حسن را به شهر ببرند .کدخدا و اسلام و مشدی جبار مشد حسن را با طناب کشان کشان به سمت بیرون از ده می برند.سه مرد پوروسی با کاردهای روی کمر از قله ی کوهی آنها را تماشا می کنند...غروب که سه مرد به بیل برمی گردند در ده عروسی بر پاست.اسلام به زن مشدی حسن می گوید که نرسیده به شهر و حرفش نیمه تمام می ماند وزن مشدی می زند زیر گریه.تنها صدای گریه ی زن مشدی حسن می آید که با فانوس روی پشت بام نشسته است و نعره ی گاوی ناشناس از درون یک طویله ی مخروبه.

خلاصه داستان پنجم:

داستان سگی پشمالو از روستای خاتون آباد است که به دنبال عباس بیلی افتاده و دست از سرش بر نمی دارد.این سگ  را قبلن پوروسی ها می زنند و در می روند.بالاخره سگ عباس را مجاب می کند که  صاحبش باشد و این در حالیست که اهالی از این قضیه ناراحتند و دست آخر با پایانی تلخ و آزار دهنده مواجه ایم.یکی از اهالی در حالی که بقیه سر عباس را گرم کرده اند سنگ را با سنگ می کشد.

خلاصه داستان ششم:

داستان ششم ماجرای یکی از اهالیست که از شهر برگشته و سر راهش یک چیز عجیب می بیند که بزرگ است و چشم و گوش ندارد و چرخ ندارد  و دست آخر عده ای از مردم از جمله اسلام تصمیم می گیرند که بروند با لای سر شی مذکور و اگر به درد ده خورد آن را با خود بیاورند.صندوق را در نزدیک دره ای می یابند و هرچه نگاهش می کنند کمتر به نظرشان آشنا می آید تا اسلام سرش را به صندوق نزدیک می کند. و معتقد است که صدای گریه از آن تو می آید.همه سرشان را به صندوق نزدیک کرده و حرف اسلام را تایید می کنندو عزمشان را جزم می کنند که به ده ببرندش پس همه با هم صندوق را سوار گاری می کنند.در ده برای صندوق چار دیواری درست می کنندو از علم خانه علم ها را در می اورند و دور امام زاده ی ساختگی می گذارند .بیماران ده را به امام زاده آورده و مراسم دعا برای شفای آن ها بر گزار می کنند.دو کامیون نظامی تمام روستاهای اطراف را گشته و با شک و تردید به ده بیل وارد می شوند و بعد از زیر و رو کردن ده صندوق را می بینندبا توپ و تشر از اهالی می پرسند  که کی این بلا را سر صندوق آورده .امام زاده را خراب می کنند تا صندوق را بیرون بیاورند و مرد کاشف را هم با خود می برند.مردم باخود می گویند خوش به حالش تازه از شهر آمده دوباره برگشت.در ده برای ویران سازی امام زاده ی جعلی عزاداری برپا است.

خلاصه داستان هفتم:

داستان موسرخه است.موسرخه هرچه می خورد سیرمانی ندارد و مردم او را شبانه به ده بغلی می برند .موسرخه ان جا هم از ریشه ی گیاهان تا پیاز و سیب زمینی له شده را می خورد.پسر مشد صفر می خواهد او را از بین ببرد ولی اسلام نمی گذارد.پس باز تصمیم می گیرند که عنصر زیادی ر ا به شهر ببرند.موسرخه را در شهر رها می کنند و مردم دور او را می گیرند و یکی از آن ها چهار تا موش مرده را از تله بیرون اورده و جلوی موسرخه می اندازد.

خلاصه داستان هشتم:

آخرین داستان ماجرای اسلام است و این که  بالاخره نوبت اوست که  از روستا خارج شود.اسلام را به روستای مجاور دعوت می کنند تا برایشان در عروسی ساز بزند و آواز بخواند .اسلام علاوه بر نوحه خوانی به مراسم عروسی ها می رود و در واقع یار مردم در شادی ها و غم هایشان است.چند تا از اهالی به سراغش می آیند و پسر مشد صفر هم با او به ده بغلی می رود.اسلام با پدر داماد به اتاق خاص او رفته و شراب می نوشند.مشد رقیه از اهالی ده به نزد اسلام می رود و به او می گوید که اسب هایش دارند از خون ریزی بسیار می میرند و هر چه دکتر و دوا کرده چیزی نشده است.اسلام بعد از عروسی به طویله مشد رقیه می رود و خاک توی دهان اسب ها می پاشد و چادر مشد رقیه را به دستش می پیچاند و در دهان اسب ها می گرداند و خون ریزی تمام می شود.سر پشت بام پسرک مشد صفر با خنده ی معناداری دور می شود و از فردا در ده شایعه می شود که اسلام با رقیه در ارتباط است.این شایعه ها برای اسلام که دین و تقوای ده به عزاداری اوست دلتنگ کننده است .هر جا می رود جور دیگری به او نگاه  می کنند و حرف هایشان را قطع می کنند.او با اشک و آه و بی آن که با کسی جز کدخدا خداحافظی کند در خانه اش را گل می گیرد و به شهر رفته و در شهر به ساز زدن می پردازد.

بررسی عزاداران بیل

برای بررسی این اثر از عناصر جاری در فضای داستان ها کمک می گیریم.

روستای داستان دارای بام  های کوتاه وخانه های بدون در است که ادم را خفه می کند.خانه ها مانند قبرهایی هستند تنگ و کوتاه و بدون در و افراد از پنجره رفت و آمد می کنند.انگار که همه در قبرهای خانوادگی اسرند و توان برخاستن را ندارند.صدای زنگوله هراس روستا از مرگ است که خود نماد آمدن مرگ را آواز می دهد.

درداستان اول زن کدخدا می میرد پسرش هم در شهر می ماند تا بمیرد این اولین آدم تفاله از دید بیلی هاست که به شهر فرستاده می شود. اسلام روشنفکر جامعه ی دهقانیست که چیزی  از صنعت و مدرنیته نمی داند.ابزار یا در واقع تنها ابزار سفر و جابه جایی ،ابزارهای تولید که خیشیست که به گاری اسلام بسته می شود ازان اوست.او همه کاره یروستاست.ساز دارد و ساز می زند،در عزا نوحه و دعا می خواند ،راه و چاه هر کاری را می داند و همه به او اتکا دارند و تا تایید نکند هیچ کاری را انجام نمی دهند که نماینده ی ایدئولوژی آن هاست.

کدخدا دارد کم کم از جامعه حذف می شود.جامعه او را طرد کرده و مثل بیگانه با او برخورد می کند.او از ذات روستا و لایه ی پنهان تعامل های روستا بی خبر است.در داستان هشتم حتا او را خبر نمی کنند که اسلام دارد از ده می رود.

فضای جامعه آکنده از خرافات است.اندیشیدن را برنمی تابد و در چنان فضایی که همه پی نان شب خویشند جایی برای تفکر باقی نیست.اهالی ده به خر مرده هم راضی اند و این قناعت ریشه در آن دارد که از تغییر می هراسند.ان ها برای یافتن خر مرده هم شکرگزارند.شکرگزار خدایی که خود ساخته اند و از همه چیز قهرش می گیرد و برای سلامتی ،برای یافتن روزی ،برای نجات از قحطی و ...صدقه می دهند،قربانی می کنند،نذر می کنند و بیش از همه شکر می کنند.در داستان اول اسلام شمع سبز را از دهان موشی از موش ها که روستا را در اختیار دارند و در واقع عضو روستا شده اند در آورده و به دخترک مشدبابا می دهد و او شمع را در نشانگاه ده روشن می کند.پیداست که اسلام زیاد پایبند دین نیست اما ناچار است که با زبان مردم با آن ها سخن بگوید.در مورد موش ها همه ی اهالی در تنگ دستی و فقرند اما موش های ده همیشه در حال چاق شدند و کسی را با آن ها کاری نیست.آن ها همان نماینده ی حکومتند که در هر شرایطی می خورند و می خوابند و چیزی و کسی نمی تواند خواب آن ها را آشفته کند.

کسی که می میرد زیلوی اسلام را روی او می اندازندچرا که باید با اندیشه و نگاه اسلام کفن ودفن شود.اسلام چشم و دل و جان روستاست.روستایی که در ان  همه چیز ممنوع است.از عشق و دوستی خبری نیست.روابط اقتصادی است که متولی قرادادهای مذهبی شده است.جامعه پیوسته در حال احتضار است.در داستان سوم بیلی ها صبح به روستاهای مجاور می روند و گدایی می کنند.آن ها دشمن دارند و تمام مفهوم دشمن در پوروسی ها که دزد و یاغی اند جمع می شود.در دهی که خرافات موج می زند و در اطراف هم بیگانگان چشم به ثروتی خیالی دوخته اند و تنها گاو ده ،مردم برای حفاظت در برابر قحطی و درمان بیماری و درواقع هر دردی عزاداری می کنند.سطح انتظارات پایین است وهمه چشمشان به آسمان است وسوگواری تا رهایی بخش باشد.در داستان گاو مش حسن ابزار تولید در ده که هویت و فلسفه ی بودن یک مرد و خانواده اش به آن وابسته است می میرد و او نمی تواند که آن مرگ را بپذیردو تلاش می کند که خود جای او را برای خانواده بگیرد و مش حسن خودش گاو می شود و اهالی که باز او را برای ده مضر و تفاله تشخیص می دهند او را با طناب می بندند تا به شهر برده و در آن جا رها کنند ولی پوروسی ها به خیال آن که گاو است به اسلام و کدخدا وپسر مشد صفر حمله کرده و او را می دزدند .روستا جای یک انسان گاو شده یا یک گاو انسان نما را ندارد و هر گونه تکان وتغییر با دفع از جانب روستا مواجه است.

ده داستان همه را تنها می گذارد ،مردم تنهایند و پاتوقشان استخر روستاست که سنگ مرده شور خانه در آن است همه تنها برای عزاداری و سوگ واریست و برای مرگ است که با هم می شوند.در همه ی داستان وا کنش مردم نسبت به حضور دیگری نامطلوب است حتا اگر ان دیگری سال ها در آن جا زندگی کرده و مال آن آب و خاک باشد.حتا حضور سگی را هم بر نمی تابند و ان را از بین می برند تا آن آرامش مرگبارشان را چیزی به یک امید حتا کوچک متصل نکند.از دل خوشی بیزارند.آنها موتور ماشین را هم به چشم امام زاده ای غریب می بینند که سر راه بیل افتاده تا شفاعتشان را بکند.در جامعه ی ایران و در مرحله ی گذار از فئودالیسم به مدرنیته تمام ارزش ها در وضعیت عدم تعادلند  این روستا که انگار آخرین سنگر حفظ سنت هاست دارد نفس های آخرش را می کشد.این جامعه تولیدکننده ی فضاست.جالب این جاست که آمریکایی ها که این جا حضورشان کمرنگ و در دندیل پررنگ است امام اده را خراب می کنند و آن ها برای از دست رفتن آمامزاده دوباره مراسم سوگ می گیرند. و اصلن از حضور آن  ها دلتنگ نمی شوند که در ده ما چه می کنند و چرا با ما این گونه برخورد می کنند.آن ها به خطوط پررنگ نزدیک هم نمی شوند و همه چیز را بهانه ی عزاداری می بینند ان قدر که نام کتاب با عزاداری شروع شده است. باز در داستان موسرخه ،معضل جدیدی سد راه ده می شود وباز راه حل اسلام پرت کردن این زباله ی جدید به شهراست .موسرخه آنتی تز روستایی گرسنه  است که بی پایان می خورد و آن هم در دل روستایی که نان قاتقی ندارد و ناچار روستا او را هم پس می زند.وداستان آخر درباره ی سرنوشت روشن فکر روستاست.عاقبت خیاط هم در کوزه ی راه حل ها ی خودش می افتد.این جامعه با اتهام اخلاقی او را طرد می کند و او را تحت نظر می گیرد تا او در خانه اش را گل بگیرد و باسازش به سمت شهر برود.او باور نمی کند که مردم به او شک کرده اند .او نمی ماند  که با آن ها حرف بزند و آن ها را متقاعد کند.او توان ندارد که توجیهی بیاورد.او بیش از آن خسته است که دلبستگی برایش مهم باشد و می رود.دست و پای روستا هم به شهر می رود .جامعه ی ایرانی توان شنیدن ندارد.همین عدم تحمل دیگریست که در تاتر ما دیده می شود همین نداشتن تعامل و رابطه ی دوسویه که تا حالا هم ادامه داشته است روشن فکر را محکوم به سکوت می کند.درد را جا به جا می کند اما چیزی نمی گوید زیرا می داند که* نجات دهنده در گور خفته است*و می داند که مردم پیش داور یخود را کرده اند و شاید خودش هم با این پیش داوری است که سکوت را ترجیح می دهد.مادر ضرب المثل هایمان هم با این جمله مواجه ایم *نرود میخ آهنین در سنگ*.ذهن متحجر ایستای جامعه را را بادلایل نمی شود باز کرد و شاید نیازمند زمان است .این است که اسلام وارد دنیای مدرن می شودبا همه ی خاطرات و یادگاری  هایش و روستا دیگر حتا گاری هم ندارد  و از قبل بسته تر می شود .برای جامعه ی بسته ی بیل موسرخه و مش حسن و سگ فراری و اسلام یکی است و همه باید با استحاله شوند و یا حذف شوند ودر واقع همه منحرفند و از دید بیلی ها کجرو محسوب می شوند و هرچه سیستم گفت باید بشنوند یا بروند.به همین سادگی.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
مدیوم

«بدن مدیوم کلی ما برای داشتن یک جهان است.»
موریس مرلوپونتی