چشمهای سگ آبیرنگ" داستانی کوتاه نوشته شده در سال ۱۹۵۰ توسط گابریل گارسیا مارکز، یکی از مشهورترین نویسندگان ادبیات اسپانیایی زبان است. مارکز در ۶ مارس ۱۹۲۷ در آراکاتا، کلمبیا به عنوان بزرگترین فرزند خانوادهای ۱۲ نفره متولد شد. او به مدرسه و دانشگاه در کلمبیا رفت و پس از آن برای مدتی به توصیه والدینش به تحصیل حقوق پرداخت، اما در نهایت به یک روزنامهنگار و نویسنده تبدیل شد. او مدتی را در پاریس و چندین کشور دیگر در اروپای شرقی گذراند و به نویسندگی و نگاهی متفاوت به جهان پرداخت. در سال ۱۹۶۷، اولین رمان خود و مشهورترین اثرش را با عنوان "صد سال تنهایی" که نمونهای برجسته از سبک رئالیسم جادویی است، نوشت. پس از آن به نوشتن داستانهای کوتاه و آثار داستانی دیگر ادامه داد. مارکز بیشتر آثار خود را در دوران شکوفایی ادبیات آمریکای لاتین، دورهای از تحولات رادیکال در ادبیات، به رشته تحریر درآورد. وضعیت سیاسی در آمریکای لاتین و سایر نقاط جهان در آن زمان به دلیل جنگ سرد و انقلاب کوبا بسیار ناپایدار بود. مارکز با ایدههای سوسیالیستی همذات پنداری میکرد و این موضوع بر سبک نوشتاری او نیز تأثیر گذاشت. در سال ۱۹۸۲، او جایزه نوبل ادبیات را از آن خود کرد. در سال ۱۹۹۹، مارکز به سرطان لنفاوی مبتلا شد و در سال ۲۰۱۴ درگذشت. امروزه آثار او همچنان به عنوان آثاری بسیار تاثیرگذار شناخته میشوند.
"چشمهای سگ آبیرنگ" داستان گفتگوی یک مرد با زنی در خواب را روایت میکند. آنها رابطهای صمیمی دارند، بهطوریکه زن با نگاه مرد لباسش را در میآورد و درباره احساسات و خواستههایشان صحبت میکنند. آنها همچنین در مورد عبارتی به نام "چشمهای سگ آبیرنگ" بحث میکنند که برای یافتن یکدیگر در دنیای واقعی انتخاب کردهاند. زن تمام عمر خود را صرف نوشتن این عبارت در مکانهای مختلف کرده است تا مردی را که این عبارت را به او گفته پیدا کند، هرچند این کار باعث میشود مردم او را دیوانه بدانند. در مقابل، مرد هرگز این عبارت را به یاد نمیآورد. در پایان داستان، مرد به او قول میدهد که وقتی عبارت را بنویسد او را در خیابان خواهد شناخت، اما زن با غم و اندوه پاسخ میدهد که او هیچ چیز از رویاهایش به یاد نخواهد آورد