کتاب «ناتور دشت» اثر جی. کی سلینجر کاوش در زندگی نوجوانی افسون شده، بدبین و خسته از زندگی به نام هولدن کالفیلد است که تبدیل به یکی از مشهورترین شخصیتهای ادبیات دنیا شده است، او زندگیاش را با تحقیر افراد «قلابی» میگذراند و از افرادیکه دوستشان دارد و بقیه دنیا دوری میکند. همهچیز، او را در انزوای مطلق فرو میبرد، از تغییر و صمیمیت میترسد، و در مورد خودش و زندگیای که دارد، سردرگم است. به این ترتیب، این رمانی کاملاً امروزی است، زیرا با بسیاریاز نوجوانان امروزی که احساس تنهایی میکنند، حرف میزند، انگار همهچیز خیلی سریع تغییر میکند، صمیمیت به سختی بهدست میآید و مثل زمان بلوغ فقط یکبار اتفاق میافتد. با این حال، صحبت از این موضوعات غامض، انتقادات و ممنوعیتهای خود را نیز به دنبال دارد. یکی از موضوعات رمان که خوانندگان و منتقدان ادبی به آن اشاره کردهاند، موضوع اضطراب است. یک جستجوی ساده نشان میدهد که عباراتی مانند "ترس" و "اضطراب" با هم بهکار میروند. اما اینها چگونه با هولدن کالفیلد ارتباط دارند؟ هولدن تا چه حد اضطراب را تجربه میکند؟ خوانندگانیکه برای اولین بار این رمان را میخوانند شاید متوجه چنین ارتباطی نشوند. ولی چیزیکه بیشتر خوانندگان بدان توجه نمیکنند، موضوع بسیار مهمتریاست که در پایان کتاب به آن پرداخته میشود: بحران وجودی. بحران وجودی چیست؟ احتمالا در ذهنتان ایدهی مبهمی از این موضوع دارید، چیزی شبیه به اینکه: «زمانیهایی است که عمیقاً به زندگی فکر میکنید و وجود خود را زیر سوال میبرید». یا شاید متوجه شوید که هر روز زندگیتان یک بحران وجودی است و تعریف بالا چندان کامل نیست. از طریق ناتور دشت، هولدن کالفیلد، با تصویری کامل و اگزیستانس از بحران وجودی مواجه میشود. اینکه این بحران چیست، چگونه اتفاق میافتد و برای ما انسانها چه معناییدارد.
________________________________________
در فصل ۲۵، هولدن آپارتمان معلم سابقش آقای آنتولینی را ترک میکند تا جایی برای خوابیدن پیدا کند، چون در نیمههای شب هراسان از خواب بیدار شده است. او قبل از رفتن به سمت آپارتمانش کمی در ایستگاه قطار میخوابد، در این زمان، ناگهان حال وحشتناکی را تجربه میکند:
«به هر حال، بیکراوات، پای پیاده تا نه خیابان پنجم رفتم. بعدش یهدفه حال وحشتناکی بهم دست داد. هر دفه که میرسیدم سر یه چارراه و پامو میذاشتم تو خیابون، حس میکردم به اونور چارراه نمیرسم. فکر میکردم دارم میرم پایین و پایین و پایینتر و دیگه هیشکی منو نمیبینه. پسر، بدجوری ترسیدم. نمیتونی تصورشو بکنی. عین چی شروع کردم به عرقکردن – زیرپیرهن و پیرهن و همهچیزم خیس عرق شد. بعدش یه کار دیگه کردم. هر بار که از خیابون رد میشدم، وانمود میکردم دارم با برادرم الی حرف میزنم. بهش میگفتم «الی نذار ناپدید بشم. تو رو خدا، نذار ناپدید بشم الی.» بعد وقتی سالم میرسیدم اونور خیابون ازش تشکر میکردم. بعدش به چارراه بعدی که میرسیدم این جریانو تکرار میکردم. ولی بااینحال به راهم ادامه دادم. گمونم میترسیدم وایسم – راستش یادم نمیآد. فقط میدونم تا آخرای خیابان شصتم حتا بعد باغوحش وانسادم. نفسم بند اومده بود و بدجوری هم عرق میریختم. فکر کنم یه ساعتی اونجا نشستم. بالاخره تصمیم گرفتم. تصمیم گرفتم برم.» (سلینجر ۱۹۲)
مارتین هایدگر میگفت که زندگی اکثریت ما در حالت "سقوط" سپری میشود. ما سقوط کردهایم، به این معنا که از خودمان دور شدهایم. درست بهسان سقوط مسیحی از فیض، سقوط وجودی یک حالت کوچکتر، تصنعیتر و غیر اصیل است. به اعماق درکناپذیر میافتیم، نمیتوانیم ببینیم از کجا افتادهایم، در خلاء بیپایانِ جذب به دام افتادهایم. این جذبِ سقوط کرده، زمانی اتفاق میافتد که از خود، به آسایش جهان فرار میکنیم و آغوش دیگران را بهمثابه بهانه یا جایگزینی برای خود استفاده میکنیم، از طریق آنها زندگی میکنیم، نه خودمان. ما در دنیای اطرافمان، در حواسپرتیهای کاذب، در احساسات بیبندوبار و در تعاملات ساختگی آرامش مییابیم. ما بهمثابه موجودات سقوط کرده از آزادی، انتخاب و مسئولیت فرار میکنیم. زمانیکه ما در نحوه زندگی خود به دیگران وابسته هستیم، با پنهان شدن در زیر پوشش آنچه ایمن یافتهایم، در اشیاء اینجهانی، خود را مستقل میپنداریم.اما مسئله این است که این شیوهی راحت زندگیکه ما بیشتر به آن تمایل داریم، شکننده است.
________________________________________
حیات با محبت زندگی میشود، به این معنیکه ما همیشه در حال و هوای خاصی مانند شادی یا غم هستیم. اینها جهان ما را رنگ میکنند، اما بهطور خاص یک حالت هست که تن به رنگ نمیدهد و جهانِ ما را بهطور اساسی تغییر میدهد: اضطراب یا دلهره. به عقیدهی هایدگر، اضطراب امری ایدیوپاتیک است، به این معنا که از هیچ به وجود میآید، بدون علت ظاهری، توضیح ناپذیر، بدون محرک. در طول معمولیترین کارهای روزمره، مانند راه رفتن در مورد هولدن در قسمت بالا، اضطراب میتواند ناگهان ما را درگیر کند.
هایدگر مینویسد: «اضطراب میتواند در بیآزارترین وضعیتها برخیزد. نیازی نیز به ظلمتی که در آن بهطور معمول کس آسانتر بیمأوا میشود ندارد. در ظلمت مؤکداً «هیچ چیزی» برای دیدن نیست، گرچه دقیقاً جهان هنوز، و بهگونهای مزاحمتر، «آنجا»ست.»
بهطور معمول، ما آنقدر جذب جهان میشویم که نمیتوانیم اضطراب را تجربه کنیم. بهعنوان مثال، وقتی با دوستانمان بیرون هستیم و اوقات خوشی را سپری میکنیم، اضطراب جرأت نمیکند به ما سر بزند. کاری را انجام میدهیم که ما را به خودش مشغول میکند و ما را از مضطرب شدن باز میدارد. همانطور که در داستان اتفاق میافتد، هولدن شب بیرون است، و در بهترین حالت نیز نیست. وقتی خواب بود، آقای آنتولینی سرش را نوازش کرد و این باعث نگرانی هولدن شد، پس هولدن، با اعصاب خردی، به خیابان زد. در اینجا آقای آنتولینی بهمثابه یک کاتالیزور عمل میکند و هولدن را از سقوط روزمرهاش باز میدارد. آقای آنتولینی با رفتار غیرمنتظرهاش، هولدن را ناآرام میکند و وقتی هولدن آسیبپذیر است، راه را برای تشویش اضطراب ایجاد میکند.
نظر هایدگر در مورد چیستی اضطرابیکه در تاریکی رخ میدهد، به این معنیاست که اضطراب لزوماً نباید زمانی رخ دهد که ما ناآرام هستیم، یا فقط زمانیکه گیج هستیم، اضطراب میتواند در هر زمان و واقعاً رخ دهد. اما در تاریکی است که نمیتوانیم چیزی را ببینیم، گم شده و سرگردان هستیم، از آنچه فراتر از ما نهفته است بیخبریم، بیشتر مستعد اضطراب و ترس از آنچه فراتر است هستیم. زیرا آنچه فراتر است نامشخص است، بنابراین اضطراب به نوعی ترس از ناشناخته است، اصلاً آنچه خارج از ما است نامشخص است. ما نمیدانیم در تاریکی چه چیزی پنهان شده است و به همین دلیل مضطرب هستیم. علاوه بر این، هنگامیکه دید ما توسط تاریکی پنهان میشود، درکمان را از جهان از دست میدهیم، زیرا نابینا هستیم، اما به طور غریزی میدانیم که محیط اطراف ما هنوز وجود دارد، فقط نمیتوانیم آن را ببینیم.
________________________________________
هولدن، که در اواخر شب به تنهایی در خیابانهای نیویورک قدم میزند، بدون اینکه بداند دچار حمله اضطراب میشود. او در متن مورد استناد به وضوح ناآرام و گیج است و بیان میکند که ترسیده است. گفتیم که اضطراب بهسان ترس از ناشناخته است. ترس همواره ترس از یک چیزی است. اما آنچه ناشناخته است نامشخص است. ناشناخته اصلا چیزی نیست، بنابراین، اضطراب، ترس از هیچ (هیچچیز) است، دیدن اینکه هیچچیز یک چیز نیست، اضطراب اصلاً ترس نیست، بلکه یک حالت کاملاً مجزا است. اضطراب از وجود اولیه (-در-جهان بودن) است، اضطراب با خودِ هستی محض روبرو میشود، برهنه، بدون تقلب. بهمثابه شخصِ مضطرب، با وجود خود، «در جهان بودن» خود روبرو میشویم. از آنجا که ما در یک جهان وجود داریم، یک رابطهی اولیه یا اساسی با آن داریم و در اضطراب، این رابطه به منصه ظهور میرسد. هولدن متوجه میشود که اساساً در جهانی وجود دارد، جهانیکه نسبت به او بیتوجه است. با هستی روبرو میشود. اگر هستی با احتمالات یا انتخابها تعیین شود، هولدن با احتمالات محض مواجه میشود. به او این واقعیت نشان داده میشود که او ممکن و همینطور انتخابهایش ممکن است. هیچ چیزی وجود ندارد که آن چیزی را که او انتخاب میکند ضروری کند، و نه اینکه او در وهله اول وجود داشته باشد. امکان محض بینهایت است، زیرا میتواند به هر چیزی تبدیل شود و هولدن به طرز وحشتناکی از این آگاه میشود. هولدن دچار بحران اگزیستانسیالیته میشود – یک بحران وجودی.
________________________________________
جهان و معانی آن ارزش خود را از دست میدهند و تنها ما و هستی را تنها در برابر خودمان میگذارند و مجبور به زیر سوال بردن وجود ما میشوند. آیا تا به حال با گروهی از افراد بودهاید که همه دوستانتان آنجا را ترک کنند، به طوریکه شما با آن فردیکه دوست ندارید یا نمیشناسید تنها بمانید؟ خیلی ناجور بهنظر میرسد، اما تصور کنید که با برخی افراد در خانهی خود باشید، ناگهان همهچیز - دوستانتان، اثاثیهتان، حتی زندگیتان - فقط ناپدید میشوند (البته نه به معنای واقعیکلمه). تنها میمانید، این بار نه با خودت و آن کسیکه نمیشناسی، بلکه با خودت و هستی و نیستیات (جناس سارتر). بهعبارت دیگر همهچیز به هم میریزد. همهی دوستانت آدمهای بیچهره میشوند، همهی اثاثیهات تبدیل به اشیا میشوند و تمام زندگیات تبدیل به یک سری احتمالات میشود.
افرادیکه میشناسید و دوستشان دارید، مبلمانیکه روی آن مینشینید و استراحت میکنید، روایتی منسجمی که زندگی میکنید و آن را بازگو میکنید، همگی با پیشنیهشان از بین میروند، فقط وجودتان باقی میماند. همهچیز فقط هست برای مثال، مبلمان از کاربرد آن جدا شده است. دیگر هدفی ندارد، چون اکنون فقط یک شی است که اتفاقاً آنجاست. دادهها و مسائل روزمره زندگی اهمیت خود را از دست میدهند. سردرگمی و آشفتگی به وجود میآید. شما دیگر در خانه خودتان نیستید، هیچ جا نیستید. سپس - بیمعنیبودن سراغتان میآید. با زیر سوال بردن زندگی، هستی و ارزشهای گرامیتان، دستخوش یک تغییر پارادایم میشوید، اما نه یک تغییر پارادایم معمولی. در واقع، بیشتر شبیه به یک تغییر پارادایم است. پارادایم موجود شما، یا تصویر جهان، کاملاً محو شده و به هیچ تبدیل شده است.
هیچ چیز منطقی نیست، این بدان معنا نیست که به معنای واقعیکلمه ناپدید میشوند یا در هوای رقیق حل مینشود. بلکه معنای خود را از دست میدهند. مثال مبلمان را به یاد بیاوریم، عملکرد صندلی، نشستن در آن، از بین نمیرود. بلکه صندلی دیگر حتی یک صندلی نیز نیست، بلکه یک شیء موجود عاری از ساختار معنادار است. اینکه بگوییم "وجود ناب" را تجربه میکنیم به این معناست که ما در حال تجربه وجود هستیم بدون معانی اضافی. بهعبارت دیگر، وجود عاری از هر چیزی را (-در-جهان) تجربه میکنیم. اما آنگونه که ما آن را تجربه و تصور کردهایم، بودن در جهان نیست، بلکه در جهان بودن آنگونه که هست، است، این شامل زندگیمان نیز میشود.
________________________________________
این حالت ناشیاز اضطراب چیست؟ غیر معمولی است. برای تشریح چیستی غیرعادیبودن، ابتدا باید به طور خلاصه به آنچه نیست نگاه کنیم. به یاد بیاورید که زندگی قبل از اینکه با اضطراب قطع شود، سراسر سقوط است. افتادگی در آشنایی، آسایش و آرامش ما با جهان است. زندگی روزمره ما پر از آشنایی است، یعنی ما درک ضمنی و اشیایی داریم که بدیهی میدانیمشان، زیرا بسیار به آنها نزدیک هستیم.
در این چیزها است که ما آرامش پیدا میکنیم. این شیوه وجود به قول هایدگر «آرامبخش» است. چیزیکه آرامبخش، خوابآور و تسلیبخش است. با این تصور، جهان بهمثابه تجربه شده در سقوط، بیچون و چرا و از خود راضی است. به این معنا که با «افتادن» به جهان، ما نیز در آن فرو میرویم. یعنی غرق از خود راضی میشویم، رضایت در آشنایی و راحتی. با این کار، ما نااصیل میشویم و خود را تسلیم «آنها» میکنیم، جامعه نامشخصی که زندگی روزمره ما را کنترل میکند. هدف از عدم اصالت ما این است که از شرمندگی فرار کنیم. ما باید اضطراب را از خود دور کنیم. هیچکس نمیخواهد همیشه مضطرب باشد، بنابراین باید مدام حواس خود را پرت کنیم. این نوعی گریز است: ما از مسئولیتهای خود فرار میکنیم، از رویارویی با زندگی یا مرگ خودداری میکنیم، بیش از حد جذب و حواسپرت جهانیکه «وسوسهانگیز» است میشویم، تا با هستی و وجود مقابله کنیم.
________________________________________
آنچه تا بدینجا توضیح دادیم مفهوم «در خانه» نامیده میشود. ما در جهان در خانه هستیم. متضاد در خانه بودن، بیمعنیبودن یا نبودن در خانه است (در آلمانی، Unheimlichkeit). در حالیکه در خانه بودن مبتنی بر آشنایی، راحتی و رضایت است، در خانه نبودن مبتنی بر ناآشنایی، ناراحتی و بیگانه بودن است. هر یک از ما ریشههای نزدیکی به خانههایمان داریم. خانه ما جاییاست که برای آن ارزش زیادی قائل هستیم. اگر جهان را خانهی اولیه، یا ابتداییترین خانهی خود بدانیم، «در خانه نبودن» به معنای بازدیدکننده خارجی بودن است. به یک معنا، وقتی مضطرب هستیم و بیمعنیبودن را تجربه میکنیم، جهان را اساساً برای خود بیگانه میبینیم، برای ما کاملاً چیز دیگری میشود.
گفتیم، هنگامیکه معنی معلق میشود، چگونه "آشنایی روزمره از بین میرود". این غیرعادیبودن که در هنگام اضطراب احساس میشود را میتوان بیشتر به هولدن نسبت داد و موارد زیر را در او بهدید آورد: «غیرطبیعیبودن این احساس [اضطراب] با اثرات فیزیولوژیکی به همان اندازه آزاردهنده همراه است: لختی در دستها، آفازی، بیحسیفضایی، و مانند آن.» اجازه دهید اکنون کمی به تحلیل خود داستان بپردازیم. برگردیم به قسمتی از ناتور دشت، میخوانیم که هولدن «مثل یک حرامزاده شروع به عرق کردن میکند» و مدتی عرقکردنش طول میکشد، حتی زمانیکه در پارک روی نیمکت مینشیند. علاوه بر این، او تصور میکند که با برادر کوچکش آلی، که قبل از وقایع رمان از جهان رفته، صحبت میکند، بنابراین در حالیکه از نظر فنی نمیتوان آن را آفازی توصیف کرد، اما میتوان به این حالت او ربط داد، زیرا توهمآور است. هولدن با راه رفتن احساس میکند «هرگز به آن طرف خیابان نمیرسد» و میگوید: «فکر میکردم دارم میرم پایین، پایین و پایینتر و دیگه هیشکی منو نمیبینه». با در نظر گرفتن این موضوع، هولدن در حال تجربه نوعی نبود جهتگیری فضایی است. به طور قطع، از آنجاییکه اضطراب فقط ذهنی نیست، بلکه جسمی نیز هست و به طور دقیق، روان تنی است، به این معنیکه علائم جسمی آن ناشی از رنج روانی است، شواهد کافی وجود دارد که نشان میدهد هولدن، تحت فشارهای درونی فراوانی است.
________________________________________
چیزیکه شاید از همه مهمتر باشد این است که در خانه نبودن، غیرعادیبودن، اساسیتر از در خانه بودن است. اما این درست به نظر نمیرسد. مگر نگفتیم که سقوط حالت اصلی وجود ماست و ما به طور طبیعی سقوط کردهایم؟ بله؛ اما داستان چیزهای بیشتری به ما میگوید. در ارتباط با افتادن و سقوط، جزئیاتی را فراموش کردهایم: وقتی ما میگوییم ما سقوط کردهایم، دلالت بر این دارد که ما در اصل و در وهله اول در جایی بودهایم. به این موضوع فکر کنید: برای خانه داشتن، ابتدا باید بیخانمان باشیم. به همین ترتیب، برای فرار، ابتدا باید چیزی وجود داشته باشد که بتوان از آن فرار کرد. بنابراین، ما در اصل قبل از اینکه در خانه باشیم، در خانه نیستیم و طبیعتاً پرتاب میشویم قبل از اینکه سقوط کنیم منظور از پرتاب شده (Geworfen) این است که ما به همان اندازه واقعی و موجود، در ابتدا هیچ هستیم، تا زمانیکه به واسطه امکاناتمان، انتخابهایمان که توسط جهان و «آنها» پوشیده شده است، به چیزی تبدیل شویم. اکنون باید به طور انحصاری قسمتی از ناتور دشت را بررسی کنیم . هایدگر احساس اضطراب را اینگونه به ما نشان میدهد:
پسنشینی موجودات بهمثابه یک کل که در اضطراب نهفته است ما را پس میزند. ما نمیتوانیم چیزها را کنترل کنیم. در لغزش موجودات فقط این «عدم تسلط بر چیزها» بر ما میآید و باقی میماند.
اضطراب هیچ چیز را آشکار نمیکند.
این نقل قول به خوبی جملهایکه قبلاً در مورد اضطراب گفتیم را تایید میکند. هر دو جمله نشان میدهد که اضطراب و غیرعادیبودن ناشی از آن، بر فرد سنگینی میکند و باعث ناراحتی میشود.
هایدگر از «پسنشینی موجودات بهعنوان یک کل» و اینکه چگونه «در ما نهفته است» صحبت میکند، که کاملاً متناقض به نظر میرسد – چگونه چیزی در حال پسنشینی، کنار کشیدن، احتمالاً منقبض و پسزده میشود؟ دقیقاً در غیابش است که ما را پس میزند، زیرا خلأیکه از خود میگذارد ما را از حضورش آگاه میسازد. این را با تاریکی مقایسه کنید، که اگرچه میدانیم چیزی را میپوشاند، به نظر میرسد که هیچ است، بنابراین جهان و «موجودات بهمثابه یک کل» را پنهان میکند. هولدن وقتی از خیابان رد میشود، احساس میکند که همه موجودات از او پسنشینی میکنند، یعنی از او پسنشینیمیکنند و او را به تنهایی رها میکنند تا از آن عبور کند، مطمئن نیست که چه اتفاقی ممکن است برایش بیفتد، زنده به آنسوی خیابان میرسد یا نه. "پایین، پایین و پایینتر" میرود، که دیده نمیشود. به این ترتیب، هولدن بهسان کودکی است که چیزی را که نمیتواند پیدا کند در تاریکی چنگ میزند. او درمییابد که «این «نداشتن چیزها» بر او میآید و در او باقی میماند. چیزی جز هولدن و خیابان باقی نمانده است. وجود او برهنه میشود و او بهمثابه یک عامل مسئول با وجود اصیل خود در جهان روبرو میشود. وقتی چیزی از بین میرود، غیبت را پشت سر باقی میگذارد. بر این اساس، موجودات بهعنوان یک کلِ هولدن از بین میروند، اما هیچ چیز پشت سرشان باقی نمیگذارند. اگر هیچ چیز نفی هستی نیست و اگر همه موجودات از بین رفتهاند، پس به این معنی است که هیچچیز باقی نمیماند. در رویارویی با هیچ، هولدن با مرگ، پایان همه احتمالات و اجزای تشکیلدهنده خود زندگی، مواجه میشود.
________________________________________
این سقوط، همانطور که هولدن میگوید، بهسان استعارهای از مرگ است. به طور تصادفی، زمانیکه او در خانه آقای آنتولینی است، او به هولدن میگوید که زندگی او در مسیری تاریک است، که به سوی سقوط بدی روانه است. اکنون، با نگاه به این "سقوط"، میتوانیم چندین مورد را تفسیر کنیم. اولاً، این سقوط، همانطور که آقای آنتولینی قصد بیانش را داشت، مسیر زندگی هولدن است. به عبارت دیگر، هولدن روزهای سختی را میگذراند و اگر روش و نگرش خود را تغییر ندهد، دچار تراژدی و بدبختی خواهد شد. ثانیاً، گفتیم، سقوط نمادی از مرگ است، سقوط هولدن به سوی نیستی، و بدین وسیله به او نشان میدهد که از دست دادن امکانات چگونه است. ثالثاً، عمل افتادن با سقوط مطابقت دارد. هولدن در سراسر رمان مظهر انطباقناپذیری است، دیگرانی را که نسبت به آنها بدبین است، تحقیر و همه آنها را به "دروغ" بودن متهم میکند. شاید بتوان پذیرفت که او گرفتار دنیای اطرافش میشود، مانند رفتن به بارها، گفتگو با دوستان قدیمی و استخدام یک فاحشه. اما شخصیت او همیشه حرف اصالت و اصیل بودن را پیش میکشد.
________________________________________
شاید هولدن، خودش در تقبیح نبود اصالت و «ساختگی» بودن اطرافش مقصر باشد. در واقع، در طول رمان، او از مسئولیت فرار میکند و به ندرت به کارهای خود دو بار فکر میکند. هولدن یک ریاکار است، زیرا او نیز با وجود انتقاد از ریاکاری دیگران، برای دیگران چهرهای از خود میسازد. در نتیجه، او، با دروغگو و بیاصالت خواندن دیگران، در واقع خودش را آرام میکند.
جهان در تلاش برای گریز از غیرعادی بودن، اضطراب و بودن در جهان است. اگر به تعبیر دوم سقوط یعنی مرگ برگردیم، میتوانیم آن را در چارچوب دیگری نیز ببینیم. هولدن از برادر کوچکش آلی، که مدتیاست مرده است، التماس میکند که نگذارند او ناپدید شود. چیزیکه میتوان از این بخش نتیجه گرفت، این است که چون آلی مرده و هولدن از آلی التماس میکند که او را نجات دهد، هولدن سعی میکند از مرگ خودداری کند. او میداند که اگر ناپدید شود، برای همیشه خواهد رفت. اگر بمیرد برای همیشه از زندگی میرود و همه امکانهایش از دست میرود. عمل ساده عبور از خیابان به یک اقدام فوقالعاده تبدیل میشود، کاریکه موضوع مرگ یا زندگی است. هولدن در مواجهه با مرگ و نیستی به نبود اصالت خودش، سقوط خودش در برابر هستی پی میبرد. او میداند که باید به خود فرصتی دوباره بدهد، فرصت دوباره زندگی، که در آن شاید بتواند عشق ورزیدن را بیاموزد و خود را باز یابد. از این رو، وقتی به آن طرف خیابان میرسد، از آلی تشکر میکند که نگذاشته بمیرد. او از زندگیکردن سپاسگزار است. هولدن با دیدن پایان امکانهایش، نیرو میگیرد. این منجر به قاطعیت میشود.
________________________________________
به زبان ساده، مصمم بودن و عزم راسخ داشتن برای انجام کاری با یک تصویر بزرگ حاصل میشود. هایدگر مینویسد:
«اضطراب، هستن بهسوی خودینهترین هستن توانستن، یعنی آزاد بودن برای آزادیِ انتخاب و فراچنگ آوردن خود را در دازاین آشکار میکند. اضطراب دازاین را در برابر آزاد بودناش برای... (میل طبیعی به...) یعنی در برابر خودینگیِ هستناش بهمثابه امکان، که همیشه پیشاپیش چنین است، میآورد.»
به طور خلاصه، اضطراب ما را به مرگ نزدیک میکند، مرگیکه چشمان ما را به روی احتمالات آیندهمان باز میکند، امکاناتیکه در انتخاب آنها آزاد هستیم و در هر زمانی اگر قاطعانه انتخاب شوند، میتوانند معتبر باشند.
هولدن از زمان محدودش در این جهان که رو به پایان است، متوجه میشود که در انتخاب زندگیاش تنهاست و انتخابهایش تنها به دست اوست و هیچکس نمیتواند به جای او آنها را انجام دهد. بنابراین او باید با ایجاد یک زندگی اصیل برای خود آن را جبران کند. هولدن این کار را انجام میدهد، البته به طور موقت. روی نیمکت پارک نشسته، فکر میکند: «بالاخره، تصمیم گرفتم، تصمیم گرفتم بروم.» "بالاخره" و "تصمیم گرفتن" دو کلمه مهم هستند، زیرا هر دو نشاندهنده عزم راسخاند. پایانپذیری به معنای پایان زمان است، یعنی هولدن پس از فکر کردن به این نتیجه میرسد و تصمیم تعیینکننده را میگیرد، احتمال دیگری را در زندگیاش در نظر میگیرد. البته، ما بهمثابه خوانندگان تصدیق میکنیم که تصمیم هولدن برای ایجاد یک زندگی جدید در غرب بسیار عجولانه است. اما حداقل نشانههایی از پذیرش وجودش را نشان میدهد. به دقت روی آن فکر کرده است، زیرا میبینیم که او همین تصمیم را کمی قبلتر به سالیهیز منتقل کرده بود و حالا کاملتر بهبیان میآورد.
________________________________________
در نهایت، اگرچه هولدن مصمم است، اما ممکن است بهترین تصمیم زندگیاش نباشد. هایدگر متذکر میشود که قاطعیت یک حالت دائمی نیست، همانطور که اصیل و نااصیل بودن نیز وجود ندارد. ما این را از روی تجربه میدانیم، زیرا ما هرگز فقط یک هدف برای زندگی خود نداریم. قاطعیت قابل تجدید نظر است. قاطعیت میتواند در یک آن دوباره به امری نااصیل تبدیل شود. با دانستن این موضوع، باید به طور مستمر تصمیم خود را بازیابی و تکرار کنیم. هولدن پس از مصمم شدن، زمانی را با فیبی سپری میکند، اما در پایان زمانیکه میخواهد به مدرسه بازگردد، بدبین و خسته است. آن لحظه، زمانیکه هولدن با فیبی وقت میگذراند، قابل توجه است و شاید نقطه اوج رمان باشد. در آن لحظه، هر چند کوتاه، او اصیل است:
«یهدفه، از اونجوری که فیبی با چرخوفلک میچرخید خوشحال شدم. راستش نزدیک بود از زور خوشحالی بزنم زیر گریه. یا جیغ بکشم. نمیدونم چرا. بهخاطر اینکه سوار چرخوفلک بود و با اون بارونی آبیش خیلی خوشگل شده بود» (سلینجر ۲۰۶).
این نقل قول، لحظهای اصیل هولدن را نشان میدهد. او با تماشای خواهرش در چرخوفلک احساس خوشبختی واقعی در زندگی میکند. در فصل ۲۴، هولدن به فیبی اعتماد میکند و رویایش را «ناتور دشت» بودن بیان میکند، کسیکه معصومیت، سادگی، کنجکاوی، عشق و سادهلوحی جوانی را حفظ کرده و از بچهها در برابر بار بزرگسالی محافظت میکند. به کودکان اجازه میدهد تا قبل از تسلیم شدن به سرنوشت، از زندگیشان لذت ببرند. هولدن با تماشای فیبی در چرخوفلک زیر باران، با کلاه شکاری قرمز خیس شدهاش، قاطعانه و واقعی از زندگی لذت میبرد... هر چند موقت.
________________________________________
در پایان، همه ما تا حدی هولدن کالفیلد هستیم، سرگردان، گمشده و افتاده در دنیایی آشنا و معنادار. بخش اعظم زندگی ما به طور غیراصیل سپری میشود، با سرگرمیهای زندگی منحرف میشود، با برنامههای شلوغ روزهایمان آرام میشویم، و با امور تصنعی خودمان را مشغول میکنیم. اگرچه غیراصیل بودن به معنای تصنعی بودن است، اما برای ما امری اجتنابناپذیر و طبیعی نیز است. اما هرازگاهی، زمانیکه انتظارش را نداریم، اضطراب میتواند از خواب نهفته خودش بیرون بیاید و ما را با وضعیت مخمصهآورش بیدار کند و وادارد با نابخردیهای خودمان در جهان روبرو شویم و امکانات و احتمالات دیگر زندگیمان را نیز بهدید بیاوریم. بدانیم اگر مسئولیت اعمال خود را بپذیریم و خود را از وابستگی به "دیگران" و جهان جدا کنیم، میتوانیم به فعلیت برسیم. دیدیم که هولدن، اضطرابی را تجربه میکند و باید در هنگام عبور از خیابان در شب با یک بحران وجودی روبهرو شود، که او را به ارزیابی مجدد گزینههای خود سوق میدهد و از آنجا مصمم میشود تا کاری را انجام دهد که تبدیل شدن به ناتور دشت نیز در ضمن آن است. پس بحران وجودی چیست؟ بحران اگزیستانسیال، رویارویی ما با بیگانگی اولیه، بیگانگی اساسی جهان، نیستی، معنا و زندگی است. بحرانهای وجودی نادر هستند و اغلب در کسری از ثانیه رخ میدهند، و ما خوششانس هستیم که در این موقعیتهای اتفاقی با آنها روبرو میشویم. بنابراین، هنگام تصمیمگیری درباره هر چیزی، حتماً مرگ، امور غیر عادی و اضطراب را در نظر داشته باشیم.